اصولاً دست چیز مزخرفی است. این رو وقتی فهمیدم که دختره بهم گفت از دستت خسته شدم، ولی من هر چی به دستام نگاه کردم، نفهمیدم چه چیزی تو دستام هست که باعثِ ناراحتی اون شده.
باور کن تک تکِ انگشت ها و ناخن هام و کف و مچ و بازو و خلاصه همه جا رو به دقت وارسی کردم، ولی چیزی دستگیرم نشد. حالا اینو میشد یه جوری سر و تهش رو هم آورد، ولی دوستام ول نمی کردن. می گفتن اینقدر دست رو دست گذاشتی که دختره ولت کرد و رفت با یکی دیگه، ولی آخه مگه من کفِ دستمو بو کرده بودم که اون می خواد بره و دست تو دستِ اون مرتیکه بذاره و دستِ من تو حنا بمونه.
حالا فهمیدم، شاید اون بوی حنا رو دوست داشت و چون من دستم بوی حنا نمی داد، بهم گفت از دستت خسته شدم.
آره خودشه، به خاطرِ همین بود که اون پسره ی دست و پا چلفتی اومد و دستشو گرفت و بُرد خونه ی بخت. البته تقصیر خودم هم بود، زیاد بهش اعتماد نداشتم. یکی دو بار می خواستم مچشو بگیرم که اون پیش دستی کرد و بهم رودست زد.
می بینی دست تقدیر رو ؟!
برچسبها: طنز