خیلی سخت بود. باورم نمی شد. یعنی به همین راحتی ازش دل کندم؟
دوست 5ساله ی من حالا باید برود لای دفتر خاطرات و خاک بخورد. پنج سال پا به پای من آمد، رفیق بود و همراه و پل دوستی ام با خیلی های دیگر. اما حالا خودش این وسط قربانی شد.
خودش هم بی تقصیر نبود البته، هر چند عادت دارد مظلوم نمایی کند و بنشیند پیش این و آن و خود را رفیق و همراه اولم بداند. شما هم اگر بشنوید که به خاطر 50000 تومان ناقابل رفاقت مان به هم خورده، لابد حق را به او می دهید؛ ولی من اهمیتی نمی دهم. هرکس خربزه می خورد، پای لرزش هم می نشیند. واقعا آدم توی موقعیت های سخت دوستش را می شناسد. کسی که با 4 تا sms به این و آن، رنگ عوض کند و چنین نارفیقی کند، حقش جدایی است.
بچه ها هم به جای این که بیایند پادرمیانی کنند و قضیه را ختم به خیر کنند، نمک به زخم مان پاشیدند، مثل این که یادشان رفته رفاقت من با خیلی از آنها مدیون اوست، ببینید بعد از شنیدن خبر جدایی مان چه ها که نگفته اند:
احمد گفته "مبارک باشه، ای کلک !"
یکی که گفته بود: "خدا رحمتش کنه، بقای عمر این یکی باشه"
مرتضی هم که نه گذاشت و نه برداشت و گفت "الهی به پای هم پیر شید".
آخه شما بگین، یه "خط عوض کردن" ساده این حرف ها رو داره دیگه !!
منگنه 1: گرفتین چی شد ؟!
منگنه 2: ایرانسلی شدیم رفت.
منگنه 3: چطور میشه به دوستان فهموند که ایرانسل گرفتن لزوما به معنی یک ارتباط جدید نیست ؟!
من خیلی می فهمم. خیلی. اینو همه بهم میگن. این فهمیدن هم دردسرهایی داره که نگو و نپرس. به قول اون یارو ندونستن یک درده و دونستن هزار درد. از اون بدتر زندگی کردن بین آدماییه که واقعا نمی فهمن. خیلی سخته. خیلی...
دیشب داشتم کتاب این مرد شاعره که خیلی ادعاش میشه و فقط واسه رقابت با من اومده طبقه ی پایین خونه ی ما، رو می خوندم. آقا هنوز نیمده پا کرده تو کفش ما. اسم شعرش بود "آب را گل نکنیم". بنده خدا فکر میکنه چون ما طبقه ی بالا هستیم، اگه ما آب رو گل کنیم، آب اونا هم کثیف میشه. آخه آدم اینقدر کوته فکر. اینقدر بی بهره از نعمت هوش خداوندی. بگو آخه مرد حسابی، آبِ اهواز همش گِلِه، برو یه نصفیه بگیر. این حرفا چیه؟ رفتم پایین اینا رو بهش گفتم و برگشتم بالا.
سریع نیم ساعت نشده، واسه پاچه خواری این خواهر کوچولوس "پروین" رو فرستاد بالا با این شعر "مردم بالادست، چه صفایی دارند"! آخه آدم اینقدر ترسو. اینقدر ناکامل. بعدش البته خودش فهمید چه سوتی بزرگی داده، اومد جبران کنه یه شعر دیگه فرستاد: "اهل کاشانم، روزگارم بد نیست". یعنی از نادانی ام نبود، از بی اطلاعی ام بوده که چون خوزستانی نیستم... . حالا این هیچی. به من چه که وضعت خوبه. می خوای منو با پول بخری. خجالت بکش آقا. تو مثلا شاعری خیر سرت.
واقعا باید یه فکر اساسی واسه این شاعرها کرد. بعد متاسفانه یه عده کم اطلاع میرن اعتراض می کنن که چرا به وضع هنرمندها رسیدگی نمیشه. آقا میگه "پیشه ام نقاشی است، گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ، می فروشم به شما". واقعا خنده داره. اسم کسی که خودش هم نمیدونه چی کاره است رو که نمیذارن هنرمند.
کجاست سازمان بازرسی؟ واسه ما آره، واسه بقیه نه. بابا خودش داره اعتراف میکنه. این آقا جد اندر جد 2 شغله بودن. بیا اینم سندش. "پدرم نقاشی می کرد، تار هم می ساخت. تار هم میزد. خط خوبی هم داشت...". یعنی چی؟ یعنی پدر این آقا به ابزارات قبیحه ای مثل ... هم دست میزده. من اِبا دارم اسم این وسیله رو بیارم که ازش اصوات ... . استغفر الله!
داشتم می گفتم. من خیلی می فهمم. خیلی. ولی این همسایه ی طبقه ی پایین ما فکر میکنه هالو گیر آورده. فکر میکنه شهر داروغه نداره که مچشو بگیرن. تو روز روشن. جلو چش 24 میلیون آگاه و فرهیخته و حالا اون بقیه که هستن، با "چه گوارا" ارتباط برقرار می کنه. وطن فروشی تا این حد؟ رسوایی تا این حد؟ آدم حرف دلشو به کی بگه؟ فکر میکنه ما چه گوارا رو نمی شناسیم. تازه دعوتش میکنه بیاد اینور. یعنی چی؟
یعنی بیا وطن ما رو بگیر. یعنی ما هیچی. یعنی ما بوق. یعنی فرهنگ بی فرهنگ. یعنی جنگ جهانی. یعنی استثمار پیر! تازه آدرس هم بهش میده که کجا دیوار کوتاهه که راحت بیاد تو!
من که روم نمیشه این سند آخر (منظورم همون شعرآخراین آقاست) رو تایپ کنم. کپی paste می کنم، شما هم بخونین، ولی گول این هنرمند نماهای بی هنر رو نخورین:
"چه گوارا" این آب
چه زلال این رود
...بی گمان در ده بالادست چینه ها کوتاه است
بهانه ی این نوشتار: اخیرا در نمایشگاهی از آثار سهراب سپهری که در یکی از استان ها برگزار شده بود، مسئول اداره ی ارشاد آن استان از پروین سپهری –خواهر سهراب- می پرسد :چرا استاد خودشون تشریف نیوردن؟ !!!!!!!!
برچسبها: طنز
اصولاً دست چیز مزخرفی است. این رو وقتی فهمیدم که دختره بهم گفت از دستت خسته شدم، ولی من هر چی به دستام نگاه کردم، نفهمیدم چه چیزی تو دستام هست که باعثِ ناراحتی اون شده.
باور کن تک تکِ انگشت ها و ناخن هام و کف و مچ و بازو و خلاصه همه جا رو به دقت وارسی کردم، ولی چیزی دستگیرم نشد. حالا اینو میشد یه جوری سر و تهش رو هم آورد، ولی دوستام ول نمی کردن. می گفتن اینقدر دست رو دست گذاشتی که دختره ولت کرد و رفت با یکی دیگه، ولی آخه مگه من کفِ دستمو بو کرده بودم که اون می خواد بره و دست تو دستِ اون مرتیکه بذاره و دستِ من تو حنا بمونه.
حالا فهمیدم، شاید اون بوی حنا رو دوست داشت و چون من دستم بوی حنا نمی داد، بهم گفت از دستت خسته شدم.
آره خودشه، به خاطرِ همین بود که اون پسره ی دست و پا چلفتی اومد و دستشو گرفت و بُرد خونه ی بخت. البته تقصیر خودم هم بود، زیاد بهش اعتماد نداشتم. یکی دو بار می خواستم مچشو بگیرم که اون پیش دستی کرد و بهم رودست زد.
می بینی دست تقدیر رو ؟!
برچسبها: طنز
1) در پارکینگ نمایشگاه که در مایه های کویر لوت بود، دوستان همراه و همسفران غریبه عکس برداری را شروع کردند. حالا این که آیا نمایشگاه کتاب هم جایی است مثل باغ ارم یا آرامگاه فردوسی و باید برای حفظ خاطره ی آن عکس یادگاری گرفت، را من نمی دانم. دقت کنید که اگر تصور شما از نمایشگاه شبیه یکی از این دو مثال باشد، چقدر بودن در نمایشگاه خوش می گذرد. فکر کنم به همین علت است که ملت اینقدر با کتاب ها عکس یادگاری می گیرند !
2) واقعا که عشق، ناممکن را ممکن می کند. البته منظورم عشق به کتاب نیست! باز هم همان حکایت قدیمی: پسرک مذهبی و اهل ریش (البته هنوز کاملا صورتش را نپوشانده بود!) و سبیل (در حد همان پشت لب سبز شدن) و دخترک مانتو ... با آرایش آنچنانی و اینچنین بود که زوجی 1 طنزآمیز به ضیافت کتاب آمده بودند. طبق همان فرمول ساده لوحانه ی باستانی که هیچ وقت درست جواب نداده، پسرک می خواست دخترک را سر به راه کند و از این رو او را به غرفه ی انتشارات سوره ی مهر2 آورده بود! پسرک از جنگ و دلاوری و فداکاری می گفت و دخترک از جلد نارنجیِ آن کتابِ گوشه ی قفسه! چند لحظه ای به "من او"ی رضا امیرخانی خیره شده بودند و به نظرم دخترک هدیه ی ولنتاین سال بعدش را پیدا کرده بود!
توضیحاتی ضروری برای عده ای و روده درازی بی مورد برای عده ای دیگر(!):
1- این که این دو زوج بودند یا خواهند شد یا اینکه اصلا می خواهند و یا اینکه این خواستن همان توانستن است یا نه، نه در تخصص من است و نه در حوصله ی این پست!
2- انتشارات سوره ی مهر وابسته به حوزه ی هنری و از داعیه داران حوزه ی فرهنگ دفاع مقدس است و از حسن حسینی و قیصر امین پور چاپ می کند تا رضا امیرخانی و مجید قیصری و خاطرات عزت شاهی و البته کتاب قطور و مناسب ویترینِ "دا" !
3- این که در غرفه ی انتشارات سوره دنبال کتاب خریدن بودم یا آمار گرفتن، هم به خودم ربط داره نه شما !